جاذبه های گردشگری



در آخرین روزهای دهه سوم  زندگی ام، باید سفری به تهران را تجربه می کردم. بلیط قطار مشهد تهران را خریداری کردم و آماده سفر شدم. بعد از طی مراحل معمول، سوار قطار و در کوپه منتظر شروع حرکت شدم. در این زمان بود که شروع به نوشتن کردم؛ شاید انشایی برای قطار. قطار، آرام آرام شروع به حرکت کرد. کنار پنجره نشسته بودم و مناظر بیرون را تماشا می کردم. لحظات غروب آفتاب بود. آفتابی که دیگر جان و گرما نداشت. در یک پیچ مسیر، لوکوموتیو و واگن های پشتی دیده می شدند. منظره جالبی شده بود؛ ترکیب خورشید در حال غروب، قطار، کوه ها و مناظر اطراف.

فقط یک دوربین عکاسی برای ثبت این تصویر خاطره ساز کم بود. می شد از این تصویر یک انشا در مورد قطار نوشت. غرق این تصویر زیبا بودم که کسی به در کوپه کوبید. مهماندار قطار برای بررسی بلیط مسافران، پشت در ایستاده بود. همراهان من در کوپه، یک زن و شوهر تهرانی به همراه دختر جوانشان بودند. این فرصتی بود برای شروع صحبت و یک تعامل اجتماعی با هم کوپه ای ها. صحبت از بلیط قطار شروع شد و به تاخیر قطار، مسیر سفر و ساعت رسیدن به تهران رسید اما به اینجا ختم نشد. آشنایی بیشتر من با این پدر و مادر و فرزندشان، یخ ارتباطمان را آب کرد.

ساعت نزدیک 10 شده بود که کم کم احساس گرسنگی کردم. کمی کتلت برای شام به همراه داشتم. اما آن خانواده، مهربانانه از من خواستند تا با آنها هم سفره شوم. بعد از صرف شام و توقف قطار برای نماز هر کدام از ما برای استراحت به سراغ تخت خود رفت. هنوز چشمانم گرم خواب نشده بود که با سرفه های پدر خانواده از خواب بیدار شدم. سرفه های خشک و کوتاه او همه را بیدار کرده بود. دخترش لیوان آبی به دست داشت و مدام به سمت پدرش می برد. اما سرفه ها تمامی نداشت و عجیب شدید شده بود. مهماندار را خبر کردیم اما او هم کاری نتوانست انجام دهد مهماندار رو به من گفت: پزشکی داخل قطار حضور ندارد و اگر تمایل به پیاده شدن از قطار و رفتن به بیمارستان را دارید باید تا رسیدن به شاهرود صبر کنید.

به راحتی می شد نگرانی را در چشمان همسر و فرزندش دید. خلاصه اینکه با جابه جایی، او را به حالت نیمه نشسته قرار دادیم که باعث شد کمی آرام تر شود. همسرش را می دیدم که از نگرانی رنگ به چهره نداشت. لحظات سختی بود اما به هر شکل گذشت. مهماندار هماهنگی های لازم را انجام داد تا در ایستگاه شاهرود آمبولانسی آماده باشد تا به محض پیاده شدن از قطار سوار بر آن به سمت بیمارستان حرکت کنیم. مرد آنقدر سرفه کرده بود که در میان سرفه هایش دیگر نای نفس کشیدن نداشت. نمی دانم! اما احساس مسئولیتی عمیق نسبت به این خانواده داشتم و علی رغم اینکه ممکن بود دیر به مقصد برسم، پذیرفتم که این خانواده را تا بیمارستان همراهی کنم.

زمان دیر می گذشت اما در هر صورت لحظاتی بعد خودمان را در بیمارستان دیدیم. بیمارستانی که نسبتا خلوت بود و مراحل معاینه به سرعت انجام شد. با یک عکس از قفسه سینه و معاینات پزشک، آسم به عنوان بیماری پدر خانواده معرفی شد. چند ساعتی در بیمارستان بودیم تا اجازه ترخیص داده شد. هر چه بود به خیر گذشت و من نیز همراه این خانواده با قطار بعدی به سمت تهران حرکت کردیم.

این اتفاقات و خاطرات فرصتی شد برای آشنایی بیشتر من با این خانواده. حالا که این انشا قطار را می نویسم، پس از 5 سال به همراه همسر و فرزندم سوار بر قطار مشهد شده ایم و اتفاقات ناراحت کننده ای که برای پدربزرگ فرزندم افتاده را با همسرم مرور می کنیم، احساس خوبی نسبت به قطار پیدا می کنم. وسیله ای که می تواند در کنار سختی ها، منجر به اتفاقات شیرینی برای ما شود و خاطرات قطار را به خوبی و برای همیشه در قلبمان ثبت کند.

 


آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

vistarayanehe kavirgostareh Khosa History مطالب اینترنتی سايت شخصي آموزش طراحي وب سینما-ادبیات madraseyshad جایی برای دوستداران زبان فرانسه گروه زیست شناسی کردستان